به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شرق؛ در سومین نشست تخصصی «فلسفه و اهمیت حیوانات» که با عنوان «حیوان: ابژه یا دگرسوژه؟» هفته گذشته با حضور مراد فرهادپور و صالح نجفی برگزار شد، بیشتر فعالان حقوق حیوانات حضور داشتند تا علاقهمندان فلسفه. اما آیا فلسفه میتواند دستاورد مستقیمی برای فعالان حقوق حیوانات در ایران داشته باشد، یا چنانکه مجری مراسم پرسید «آیا گوشتخواربودن فیلسوف امکانپذیر است یا خیر؟» مراد فرهادپور در پاسخ سخنرانی خود را اینگونه آغاز کرد: «رابطه انسان و حیوان با توجه به اینکه انسان هم یک حیوان است دربرگیرنده همه چیز است و نسخههای تجویزی مثل اینکه معدودی گوشت بخورند یا نخورند مسالهای را حل نمیکند. قضیه خلاصه نمیشود در جایزهدادن به افراد برای انتخابهای زندگی شخصی خود. اصولا فلسفه رابطهای بیواسطه با زندگی شخصی ندارد. رابطه انسان و حیوان با توجه به پیچیدگیهای فرهنگی جامعه ما در پیوند است با مسائلی همچون احساساتیگری افراد، سیاستهای دولت و نوع کلی برخورد جامعه در بیاعتنایی و بیرحمی و چشمبستن بر رنج حیوانات و تجربه کلی رنج. پیچیدگی فرهنگی جامعه خود را در بحثهایی نشان میدهد مثل اینکه در ایران مدافعان حقوق حیوانات چه باید بکنند؟ مردم چه نقشی دارند؟ چه کسی جوک میسازد؟ چه تصویری از مدافع حیوانات ارائه میشود؟ و این قبیل سوالات. در ضمن دفاع از حیوانات پای دفاع از بسیاری موارد دیگر را نیز به میان میآورد همچون دفاع از حق انسانها در انتخاب زندگی خود. مشکل فراتر از صرف ساختهشدن چند جوک یا نحوه برخورد طبقه متوسط با دفاع از حقوق حیوانات است و در بررسی این موضوع نیازمند نگاهی ساختاری- تاریخی هستیم.» فرهادپور بعد از این صحبتهای مقدماتی، بحث خود را آغاز کرد و با تمایزگذاری بین رنج و «بیان» رنج کوشید منظومهای از ایدههای فلسفی را با ارجاع به آثار ادبی و هنری طرح کند. صالح نجفی نیز با نگاهی تاریخی کوشید به این پرسش پاسخ دهد که آیا ما مجازیم رفتار انسان مدرن با حیوانات را با هولوکاست به عنوان بزرگترین فاجعه بشری تاکنون موجود مقایسه کنیم؟ آنچه در پی میآید متن سخنرانی فرهادپور و نجفی در این نشست است.
در سال ٢٠٠٣ گزارشی منتشر شد در روزنامه گاردین مبنی بر اینکه فقط در این سال شش میلیارد مرغ ذبح میشود و احتمالا چند میلیارد گاو و گوسفند و چند صد میلیارد ماهی و ... این آمار را باید در کنار مسائل زیر بررسی کرد: وضعیت فاجعهبار باغوحشها، ماجرای تراژیک حیوانات خانگی، انواع سیستمهای سوءاستفاده از حیوانات خانگی، شکلهای مختلف دستکاری ژنتیکی حیوانات و از همه مهمتر نابودی زیستگاهها و انقراض گونههای مختلف حیوانی و سرکوب طبیعت و سلطه انسان بر طبیعت. مساله تا حدی به رنج، نحوه بیان آن، آشکارشدگی یا تجلی آن باز میگردد. حتی در این سطح ساده هم میبینیم که آمار میدهند و وضعیت کشتارگاهها را اعلام میکنند.
بحث من منظومهای از ایدههاست که به دور دو قطب «رنج» و «بیان رنج» ساخته شدهاند یا دیالکتیک رنج و بیان رنج. اینکه چگونه ما رنج بیان داریم و بیان رنج. شکلهای گوناگون پیکربندی این دو مقوله در کنار هم در پیوند است با انواع پرسشهای وسیعتر فلسفی مثل هستیشناسی، انسانشناسی، معرفتشناسی و... که در همه اینها این دوگانگی مطرح میشود. ما در فرهنگ خود این مساله را در قالب عبارت «حیوان زبانبسته» داریم. آیا این زبانبستگی خود جزئی از رنج حساب میشود؟ یا ناتوانی در بیان رنج؟ به هر حال، در سطح فرهنگ عمومی هم رنج حیوان مستقیما با بیان رنج و ناتوانی حیوان از بیان یعنی زبانبستهبودن مطرح میشود. این قضیه انواع ایدههای فرعی مثل معصومیت و پاکی و قربانیشدن و... را در دل خود دارد.
زبانبستگی به حیطهای خاکستری اشاره میکند که در آن ما با رنجی مسکوت مواجهیم. تئودور آدورنو در چند مورد به این بحث اشاره میکند. نمونههای رنجی که امکان بیان آن سلب شده در ادبیات فراوان است. مثال دهشتناک آدورنو مثال آدمهای بیهوشی است که روی آنها عمل جراحی صورت میگیرد. آیا واقعا آن فرد درد میکشد یا نه؟ ما نمیدانیم. ممکن است همه آن دردها را میکشد و کاری که ماده بیهوشی میکند این است که اصلا یادش نیاید. همین قضیه در مورد آدمهای بهکمارفته صادق است. نمیدانیم فرد در چه حالی است، آیا آگاه است و می تواند زجر بکشد. اینها شکلهای مختلف زبانبستگی است. آدورنو در کتاب «دیالکتیک روشنگری» در ارتباط با حیوانات، به ویژه سگ، مثالی میزند و دقیقا میکوشد همین مفهوم سلطه بر طبیعت و رنج آن را با بیان رنج پیوند دهد.
درهمآمیزی رنج و بیان رنج اجازه نمیدهد دست به دوگانهسازیهایی زد مثل تفکیک انسان و حیوان یا حتی بتوان معیاری به دست داد برای میزان رنج. حتی اگر رنج را صرفا در سطح جسمی بدانیم و رنج معنوی را کنار بگذاریم، همچنان این نکته وجود دارد که تفکیک بین انسان و حیوان یا درجات مختلف رنج در انسان بر اساس چیزی غیر از بیان رنج بیمعناست. ما به نفس رنج یا ذات رنج دسترسی نداریم. ویتگنشتاین نیز به این نکته اشاره میکند. آدمی که دندانش درد میکند از طریق نشاندادن آن در تجربه درد با دیگران شریک میشود و اگر واقعا دندانش درد نکند هیچ راهی نداریم برای اینکه بفهمیم آیا واقعا آنجا درد حاضر است یا نه. درد از طریق نشاندادن درد مشخص میشود. آزمایشی انجام دادهاند که نشان میدهد در پرانتزگذاشتن بیان و تجلی رنج میتواند تا کجا پیش رود. به عدهای گفتند با فشاردادن یک دکمه یک پالس برقی به عدهای دیگر وارد میکنید و با زیادکردن درجه آنها درد بیشتری میکشند. عدهای هم که نشسته بودند تا برق از آنها رد شود بازیگر بودند و قرار بود ادا در بیاورند و هیچ برقی وجود نداشت. سپس به آدمها گفتند درجه را بالا ببرید. تقریبا از ١٥ نفر یک نفر اعتراض کرده بود، آنهم وقتی فشار درد به نزدیک مرگ رسیده و از خط قرمز رد شده بود. یعنی همه آدمها بر اساس اقتدار علم و پروفسورها از خط شکنجه که رد شدند هیچ، به نقطه مرگ رسیدند و بهراحتی دیگران را کشتند. فقط یک نفر اعتراض کرد و گفت دکمه را فشار نمیدهم. این آزمایش نشان میدهد تا چه حد میتوان با قضیه تجلی و بیان رنج بازی کرد. استقلال رنج از بیان رنج به ما اجازه میدهد از رنج تقلبی صحبت کنیم یا بگوییم یک رنج بزرگتر از رنج دیگر است. بمبارانی که در آن ١٥٠ نفر کشته میشوند با بمبارانی که ١٥٠ هزار نفر کشته میشوند چه فرقی دارد؟ آیا میشود درد و رنج را با اعداد نشان داد؟
بهترین نمونه این بحث در روانکاوی فروید است. از نظر فروید، هیچ وقت خود زخم، آسیب، رنج و تروما سرکوب نمیشود. ناخودآگاه نتیجه تکرار و بازگشت امر سرکوبشده یا واپسرانده است و اتفاقا ما از طریق تکرار رنج و بیان مجدد آن است که رنج را به یاد میآوریم و مدام آن را تکرار میکنیم، یعنی از طریق آنچه به عنوان رواننژندی شناخته میشود؛ بیمارانی که مجبور به تکرارند و علائم مختلف مثل وسواس و هیستری همه ناشی از بیان و تجلی مجدد رنجاند. یک رنج اولیه نداریم که سرکوب شده و تکههایی از آن برمیگردد، بلکه خود رنج اولیه معلول و ساختهوپرداخته فرایند تکرار است. ناخودآگاه چیزی نیست جز اغتشاش و شکافی در خود دایره بازگشت امر سرکوبشده. تجلی رنج است که خود رنج را بر میسازد. این بحث در مورد روانشناسی انسانی است ولی در مورد بسیاری از حیوانات هم میتوان آن را مشاهده کرد، درجهای از خاطره وجود دارد و نشاندهنده این است که پدیده رنج از بیانش جدا نیست.
گرایش و حرکت به سمت تجلییافتن در دل خود رنج وجود دارد. در خشم و شادی یا شکلهای دیگری از احساس یا تجربه این گرایش یا نیست یا کم است. همین نکته در تجربه امر تراژیک صادق است. تمام فشردگی امر تراژیک منوط است به بهنمایشدرآمدن. در اینجا هم با یک رنج بیزبان سروکار داریم. در عصر تراژدی بهخصوص تراژدیهای ماقبل سوفوکل و آیسخولوس کمترین دیالوگ وجود دارد. قهرمان روی صحنه است و صرفا با نمایش خودش رنج تراژیکش را بیان میکند و همه نمایش در خدمت این بودن بیزبان است، این زبانبستگی که در قهرمان تراژیک بهخوبی میبینیم. رنج بیشترین کشش را به سمت بیان دارد. اگر این را با تجربه خوشی مقایسه کنید روشنتر میشود. در یادآوری لحظات خوش همیشه فاصلهای از خود تجربه داریم. دو نفر دوست قدیمی به هم میرسند و خاطراتشان را میگویند و اول آن لحظات را بازتولید میکنند ولی درمییابند جوانی و خوشی تمام شده. یادآوری خوشی اتفاقا همراه است با تمامشدگی خوشی و بنابراین به شکلی در یادآوری آن اندوهی وجود دارد که با خوشی ناسازگار است. در حالیکه بیان رنج خود رنجآمیز است و کاملا با خود پدیده رنج یا اندوه خواناست. دو عرصه دیگری که این دیالکتیک در آن تجلی مییابد یکی عرصه هنر است که با مساله بیان روبهروست و دیگری تجربه رنج زبانبسته حیوانات که در آن ما با پیچیدگی رابطه بین رنج و بیان رنج روبهروییم. در عرصه هنر مثل همیشه به گفتوگوی بکت با ژرژ دوتوئی در مورد نقاشی اشاره میکنم. بکت اصولا درگیری روانشناختی با مساله بیان را نشانه تنزل هنر مدرن میداند. هنری که کل دغدغه آن ذرهای بهتر و بیشتر بیانکردن است در حالی که همواره در دام خود بیانکردن میافتد و بحران نقاشی از دل همین گرفتاری در میآید. دوتوئی میگوید:« حاصل حرف شما این است. آن شکلی از بیان که به نقاشی موسوم است میبایست به انتظار ظهور برام فان فِلده (نقاش مورد علاقه بکت) بنشیند تا از شر آن درک نادرستی رها شود که در سایه آن برای قرنها شجاعانه زحمت کشیده است یعنی این درک که عملکرد نقاشی بیانکردن با ابزار رنگ است.» به نظر بکت در نهایت برای او وضعیت اینگونه است که نه چیزی برای بیانکردن وجود دارد و نه راهی برای بیانکردن. اتفاقا ناممکنی بیانکردن چیزی است که دستهای هنر را بسته است. بکت میگوید: «از میان همه کسانی که آنها را هنرمندان بزرگ مینامیم هیچکس را سراغ ندارم که توجهش اساسا و عمدتا به امکانات بیانی خودش، رسانهاش و در نهایت امکانات بیانی بشریت معطوف نباشد. در بنیاد هرگونه نقاشی این فرض نهفته است که قلمرو فرد سازنده یا خلاق، همان قلمرو امور ممکن و قابل حصول است. زیادی بیانکردن، کم بیانکردن، توانایی زیادی بیانکردن، توانایی کم بیانکردن، همگی در یک چیز گرد میآیند: در نگرانی و وسواس همگانی برای بیان کردن تا سرحد ممکن یا به حقیقیترین شکل ممکن یا به زیباترین شکل ممکن.» بکت بیانکردن را به عنوان معضل اصلی و مرکزی هنر مدرن مطرح میکند و به همین شکلی که در ارتباط با عرصه رنج حیوانی به یک جور بیان امر ناممکن رسیدیم در هنر هم وقتی دغدغه بیانکردن نباشد امکان بیانکردن از دل امر ناممکن بیرون میآید.
اگر بخواهیم این نکته را به عرصه تجربه حیوانات انتقال دهیم با درجهای از تامل و بازاندیشی میتوان گفت آیا دغدغه دفاع از حیوانات خود جزئی از رابطه ما با حیوانات است؟ ظاهرا خود قضیه دفاع از حیوانات هم بخشی از کل صنعت حیوانات است. در عرصه تجربه بشری شکلهایی از سیاست رهاییبخش تبدیل به ابزار شده و در اینجا هم دغدغه حمایت از حیوانات میتواند خود بخشی باشد از بنبستی که در قالب نظام سرمایهداری در آن گیر افتادهایم. این موضوع خود را در عدم طرح راهحلهای ساختاری نشان میدهد. مسأله فراتر از رفتارهای شخصی گوشتخواری یا گیاهخواری و نجات شاید پنج گاو از سلاخیشدن است، و در گرو نقد سرمایهداری بهعنوان نوعی پیکربندی سراسری از طبیعت و ماشین و سرمایه و کالاست و به همین دلیل حل مساله حیوانات به حل مساله انسانها گره خورده و نمیتوان یکی را بدون دیگری حل کرد. مساله درگیربودن رنج و بیان رنج با هم است.
والتر بنیامین مساله بیان و زبان را در سطح هستیشناسی بررسی میکند. او در دوره اولش خصوصا در مقاله معروف «زبان انسانی و زبان در کل» معتقد است همه موجودات یک وجود معنوی دارند و یک وجود زبانی. وجود زبانی نفس نمایانشدن موجودات است یعنی عملا همه چیز نوعی همرسانی و بیان است. میز، درخت، دیوار و... همه نوعی بیان و وجود زبانی دارند و خود را بیان میکنند. در مورد انسان وجود معنوی او نیز زبان است و به همین جهت میگوییم انسان حیوان ناطق است. ولی در واقع بیانکردن و زبانداشتن یک امر هستیشناختی است، یعنی تمام جهان شکلی از بیان بوده و از طریق گناه آدم ابوالبشر این جهان به هبوط کشیده شده و طبیعتش دچار رابطه مخدوشی شده که دیگر نمیتواند خود را بیان کند. بنیامین به این نکته مهم اشاره میکند که ما همواره فکر میکنیم طبیعت زبانبسته است و حرف نمیزند چون مویه میکند. مویه و ناله طبیعت را در اشعار رمانتیکها میبینیم. در هر جا که به قول بودلر با تمثیل روبهروییم و با تاریخی و تمثیلیشدن طبیعت. از بودلر تا گئورگ تراکل ما با طبیعت زخمخوردهای روبهروییم که از طریق تمثیل مویه میکند. بنیامین میگوید اتفاقا طبیعت چون بیزبان است مویه میکند نه برعکس (یعنی اینکه چون مویه میکند بیزبان است) بیزبانی طبیعت ناشی از فرایند هبوط است که عملا خود اسامی را هم تحریف کرده و ما دیگر اسامی اصلی آدم ابوالبشر را نداریم. نظریه بنیامین اصولا مساله بیانکردن را فراتر از حد نمایانشدن مطرح میکند و آن را شکلی از بودن میداند. هر کدام از این نکات را میتوان بهطور مستقل بسط داد: بحث بیان در وجودشناسی الاهیاتی بنیامین، بحث بیان در هنر مدرن و بکت، بحث رابطه رنج و بیان در «دیالکتیک روشنگری» آدورنو و مساله روانکاوی. اینها میتواند سرآغاز بحثی باشد که خواهناخواه بحث حیوانات در آن مطرح میشود چون زبانبستگی طبیعت و زبانبستگی حیوان آن را در مرکز این پرسش وجودشناختی قرار میدهد که چه رابطهای بین رنج و بیان رنج وجود دارد.
نظر شما